اندیشکده امام صادق (ع) | خلیل عقیلی فرج

إنَّکَ کادِحٌ إلَی رَبِّکَ کَدحًا فَمُلاقیهِ

اندیشکده امام صادق (ع) | خلیل عقیلی فرج

إنَّکَ کادِحٌ إلَی رَبِّکَ کَدحًا فَمُلاقیهِ

اندیشکده امام صادق (ع) | خلیل عقیلی فرج

دیگر نخواهم خفت
و دیگر از خاک و خاکیان نخواهم گفت
و جز از آسمان و آسمانیان نخواهم نوشت...
**************
آی دی ایتا و سروش: @draghili
**************
آدرس کانال های انتشار محتوا:

      

خاطره‌ای ماندگار از رهبر انقلاب

يكشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

خاطره‌ای ماندگار از رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

اینجا مناسب است به انگیزه فرا رسیدن پانزدهم تیرماه سالروز درگذشت حضرت آیت‌الله حاج سیدجواد خامنه‌ای(رض) و گرامیداشت این عالم فرزانه به خاطره زیبایی از زبان رهبر معظم انقلاب اشاره داشته باشیم که روزی در ضمن درس اخلاق در جمع پاسداران در اهمیت احسان به والدین چنین بیان فرمودند: "بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه‌ای توفیقاتی داشته‌ام، وقتی محاسبه می‌کنم، به نظر می‌رسد که این توفیقات باید از یک کاری که من برای یکی از والدینم کرده‌ام، باشد." مرحوم پدرم در سنین پیری تقریباً بیست و چند سال قبل از فوتش، که مرد 70 ساله‌ای بود به بیماری آب‌چشم که چشم انسان را نابینا می‌کند، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجاً در نامه‌هایی که ایشان برای ما می‌نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی‌بیند من به مشهد آمدم و دیدم که چشم ایشان محتاج دکتر است. مدتی ایشان را به دکتر بردم و بعد برای تحصیل به قم برگشتم، چون من از قبل، ساکن قم بودم.

باز ایام تعطیل شد و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم اما معالجه پیشرفتی نمی‌کرد. در سال 1343 بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم. چون معالجات در مشهد جواب نمی‌داد، امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد.

به چند دکتر که مراجعه کردیم ما را مأیوس کردند، گفتند: هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و اصلاح نیست. البته بعد از دو،‌ سه سال یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم همان چشمشان می‌دید، اما در آن زمان مطلقاً نمی‌دید و باید دستشان را می‌گرفتیم و راه می‌بردیم. بنابراین برای من غصه درست شده بود. اگر پدر را رها می‌کردم و به قم می‌آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‌ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود، و این برای من خیلی سخت بود. ایشان با من هم یک انس به خصوصی داشت. با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت. با من دکتر می‌رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود.

بنده وقتی نزد ایشان بودم برایشان کتاب می‌خواندم و با هم بحث علمی می‌کردیم و از این رو با من مأنوس بود. برادرهای دیگر این فرصت را نداشته و یا نمی‌شد. به هر حال من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم. ایشان به یک موجود معطل و از کارافتاده تبدیل می‌شود و این مسأله برای ایشان بسیار سخت بود. برای من هم خیلی ناگوار بود. از طرف دیگر اگر می‌خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم،‌ این هم برای من غیرقابل تحمل بود. زیرا با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتیدی که من در آن زمان داشتم، به‌خصوص بعضی از آنها، اصرار داشتند که من از قم نروم. می‌گفتند اگر تو در قم بمانی ممکن است که برای آینده مفید باشی؛ خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم، بر سر یک دوراهی گیر کرده بودم. این مسأله در اوقاتی بود که ما برای معالجه ایشان به تهران آمده بودیم. روزهای سختی را من در حال تردید گذراندم.

یک روز دیگر خیلی ناراحت بودم و شدیداً در حال تردید و نگرانی و اضطراب به سر می‌بردم. البته تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را به مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم. اما چون برایم خیلی سخت و ناگوار بود، به سراغ یکی از دوستانم که در همین چهارراه حسن‌آباد تهران منزلی داشت رفتم، مرد اهل معنا و آدم بامعرفتی بود.

دیدم خیلی دلم تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: شما وقت دارید که من پیش شما بیایم؟ گفت: بله،‌ عصر تابستانی بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیه را گفتم. گفتم که من خیلی دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتی من هم همین است و از طرفی نمی‌توانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است. از طرفی هم اگر بنا باشد پدرم را همراهی کنم من دنیا و آخرتم را در قم می‌بینم و اگر اهل دنیا هم باشم دنیای من در قم است، ‌اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است، دنیا و آخرت من در قم است. من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم. تأمل مختصری کرد و گفت: شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان، خدا دنیا و آخرت تو را می‌تواند از قم به مشهد منتقل کند. من تأملی کردم و دیدم عجب حرفی است. انسان می‌تواند با خدا معامله کند! من تصور می‌کردم دنیا و آخرت من در قم است: اگر در قم می‌ماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه قم علاقه داشتم و هم به آن حجره‌ای که در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نمی‌کندم؛ و تصورم این بود که دنیا و آخرت من در قم است. دیدم این حرف خوبی است و برای خاطر خدا، پدر را به مشهد می‌بردم و کنارش می‌مانم. خدای متعال هم اگر اراده کرد می‌تواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد. تصمیم را گرفتم. دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم؛ یعنی کاملاً راحت شدم، و همان لحظه تصمیم را گرفتم و با حال بشاش و آسودگی به منزل آمدم.

والدین من که دیده بودند که من چند روزی است ناراحتم، تعجب کردند، که من بشاشم، گفتم: بله؛ من تصمیم را گرفتم که به مشهد بیایم. آنها هم اول باورشان نمی‌شد، از بس این تصمیم را امر بعیدی می‌دانستند که من از قم دست بکشم. خلاصه آن‌که به مشهد رفتم و خدای متعال توفیقات زیادی به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظیفه خود رفتم، اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان برّی است که نسبت به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام داده‌ام. این قضیه را گفتم برای اینکه شما توجه بکنید که مسأله چقدر در پیشگاه پروردگار مهم است.»

رهبری معظم انقلاب پس از مراجعت از قم به مشهد، ضمن رسیدگی و خدمتگزاری به پدر و مادر، به فعالیت علمی خود هم به‌شدت ادامه دادند و از محضر بزرگانی چون حضرات آیات سیدمحمدهادی میلانی، شیخ مجتبی قزوینی و شیخ هاشم قزوینی و دیگر بزرگان کسب فیض کردند و به مراتب والای اجتهاد نیز دست یافتند و همزمان به فعالیت‌های انقلابی و مبارزاتی هم می‌پرداختند که شرح آنها فرصت جداگانه‌ای می‌طلبد.

والسلام علی عبادالله‌الصالحین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی